یه انشای باحال
من کلاس سوم راهنمایی هستم قضیه ازاین جا شروع شد که معلم انشای ما ازما خواست که انشایی با موضوع آزاد بنویسیم که درآن ازاین کلمات استفاده شده باشه:
(ناله ، مارمولک ، سوسک ،گل ، زمین ، خربزه ، پاک کن ، توپ والیبال ، پری دریایی ، مگس ، مغز، گردگیری کردن ، دمپایی ،قسطنطنیه ، ژاپنی ها ، زیرزمین ، صندوق ، زادوند ، آینه ، بوق ، سگ ، آرمان ، راجو، پلنگ صورتی)
یکی بود یکی نبود غیرازخدای مهربون هیچکی نبود .
توکشورژاپنی ها یه شهری بود به نام قسطنطنیه ، توی اون شهراشخاص زیادی زندگی می کردند ، مثلاً خانم مارمولک ، آقای سوسک ، آقای مگس ، آقای راجو ، آقای پلنگ صورتی ، وازهمه مهمتر، پری دریایی (متخصص امورمذهبی شهر) زندگی می کردند . همیشه سه شنبه ها تمام اهالی شهربرای مناجات می رفتند به کلیسای خربزه ی مقدس ، واونجا واسه ظهورحضرت ماسایاس ومایلومبارزجوان دعا می کردند واشک می ریختند .
بنا به گفته ی کتاب مقدس ، حضرت ماسایاس شخصی بود که بعد ازظهورش آزمادئوس پلید را که دشمن والیبال بود نابود کرده وهمراه با یاران وفادارش یک زمین والیبال برای اهالی شهرمی ساخت ومایلوهم مرداک بدجنس را شکست می داد وظلم وبد ذاتی وستم را درتمام دنیا ازبین می برد . مرداک وآزمادئوس ازجمله ی ستمگرترین افراد قسطنطنیه بودند ونام خود را درکتاب رکورد ها به ثبت رسانده بودند .
واما پری دریایی ؛ خانه دی اوداخل صندوقی درزیرزمین آقای آرمان زادوند بود ؛ پری دریایی زن زیبایی بود که اشتباهاً درخشکی زندگی می کرد . همیشه یک آینه ی متعلق به عهد بوق دردست داشت وصورت خود را درآن وراندازمی کرد . اوفردی بسیارمذهبی ولی مخالف حجاب بود وبه همراه آقای راجوبه مقررات ومسائل مذهبی نظارت می کرد . مثلاً یکی ازمقررات این بود که خانم ها حتماً باید با یک سگ وحشی ازخانه خارج شوند ، وسگشان هم به دلایل بهداشتی باید دمپایی بپوشد .
آقای مارمولک کارش گرد گیری کردن خانه ها وشستن زمین بود یا به عبارت دیگرخدمتکاربود وهمسرش خانم مارمولک صاحب یک لوازم التحریرفروشی بود وپاک کن هایش درشهرمعروف بودند .
آقای پلنگ صورتی یک ساندویچ فروشی داشت که درآن به فروش مغزملخ مشغول بود .
آقای سوسک یک معتاد بود که به قاچاق مواد مخدرمشغول بود وبه دلیل قیافه ی مسخره اش به ناله مشهورشده بود . خانم سوسک هم که ازکارهای پلید همسرش اطلاعی نداشت به زندگی رمانتیک خود مشغول بود . اویک گل فروش بود ومغازه ای شبیه توپ والیبال داشت .
ساعت 5/6صبح بود که اخباراعلام کرد که پس ازیک زلزله ی 18 ریشتری قسطنطنیه با خاک یکسان شده است .
قصه ی ما به سررسید ، کلاغه به خونه ش نرسید
... نکته ی آموزنده ی این داستان چه بود را نمیدانم ولی داستان آموزنده ای بود ...